تصاویر/نادیدههاییازدانشآموزانشینآباد
باید دلت سنگ باشد تا بتوانی به چهرههای از همپاشیدهشان نگاه کنی و بغضت نگیرد و شرمت نشود، اما در این اتاق باید همه غصهات را پنهان کنی و برایشان لبخند بزنی تا بتوانی عمق فاجعه را از این کودکان 10 ساله پنهان کنی. صدای خنده آنها را در بازیهایشان در حالی میشنوی که چهره معصومانه و زیبای کودکانهشان زیر داغ آتش، چروکیده و مچاله است، آن هم نه سوختگی به مفهوم رایج، بلکه بندبند وجودشان در این حادثه از شدت بالای حرارت آتش، در یک کلمه و بدون تعارف، «کبابپز» شده است.
خودمان را معرفی میکنیم، مادرانشان نیمخیز میشوند و نگاهمان میکنند. شک میکنیم که شاید فارسی را خوب ندانند، جلوتر میرویم، «آمنه» به طرف ما برمیگردد، از دیدن چهره که نه! چهرهای باقی نمانده، صورتکی مصنوعی با پلکهایی که گوشههایش به هم چسبیده، حفرهای به اندازه یک سکه در زیر لبهایش که به جرات میتوان گفت کلفتی هر یک به سه سانت رسیده، دستانی باندپیچی شده و سری که وسط آن خالی از موست، جا میخوریم.
«نادیه» از تخت پایین میپرد؛
دخترکی تپل که گوشتهای اضافی روییده بر صورتش او را چاقتر از حد معمول نشان میدهد، برخلاف آمنه که دستی ندارد برای دراز کردن، دستش را دراز میکند، از نگاه بر دستانش شرممان میگیرد، برخلاف ظاهر تپلیاش انگشتان دستش همچون کودکی چهار ساله، لاغر، نحیف و کوتاه باقی مانده است. بر تمام دستانش تا آرنج رد بخیه و «گرافت» است، به قول سر پرستار بخش "وصله پینه"، او با بلوز شلواری قهوهای و البته خیلی گشاد روبرویمان ایستاده.
دیدگاه تان را بنویسید