آیا طبقه متوسط ایرانی اصلاحات لیبرال می خواهد؟
هنوز هم ـ برخلاف آنچه مجلهها و روزنامههای اصلاحطلب در بوق و کرنا کرده اند ـ نه اصلاحطلبان نماینده خواستها و نیازهای طبقهی متوسط اند و نه طبقه متوسط امروز چنان همگن است که گروهی بخواهد نمایندگی آن را بهتمامی برعهده گیرد. اصلاحطلبان درواقع با نامیدنِ خود به عنوان نیروهای فکری طبقه متوسط، دارند تلاش میکنند «طبقه متوسط خود» را بسازند...
هنوز هم، چنین تبیینهایی چه در میان مخالفان و چه در میان موافقانِ آنها روایی دارد. البته بیش از همه خود اصلاحطلبان میکوشند خود را بهشکلی بازتابدهندهی عمیقترین خواستها و نیازهای این طبقه جا بزنند. حتا ژستِ جدید آنها که گویا به اهمیت حاشیهنشینها و مردمِ فرودست پی برده اند، به شکلی ضمنی تأیید میگذارد بر اینکه آنها از موضع بهاصطلاح طبقه متوسط سخن میگویند. برای فهم بهتر این موضعگیری، باید به ریشههای تاریخی و سیاسی اصلاحطلبان برویم. آنها قائل به تقسیمبندیای طبقاتی میشوند که در آن، طبقه متوسط مِلکِ طلق آنها میشود. جالب اینکه آنها برای بازشناسیِ جایگاه طبقاتیِ خود، به ابزار نظریِ رویکردی چنگ میزنند که از بیخوبن با آنها در ستیز و بنیادهای آنها را به چالش گرفته است. آنها خود را در آیینه دیگریِ خود مییابند. البته این را هم باید بیفزایم که نه تنها این تقسیمبندی
طبقاتی ـ به آن شکلی که اصلاحطلبان از آن برداشت کرده اند ـ دیگر محلی از اعراب ندارد بلکه اجزای آن نیز یعنی خودِ طبقه متوسط چنان دگرگون شده است که پافشاری اصلاحطلبان بر آن، بیش از آنکه نشان از پشتگرمی آنها به این طبقه داشته باشد، از حسرت ازدستدادنِ آن حکایت میکند. اصلاحطلبان هنوز هم دلخوش به آن لایههای اجتماعی هستند که در واکنش به فشارهای اقتصادی و بعضاً سیاسیِ دولت سازندگی و کمتوانی نیروهای بدیل، به آنان رأی دادند تا پاستور را برای 8 سال پیاپی از آن خود کنند. و البته نمیدانند که آن لایههای اجتماعی نه تنها دیگر سر جای خود نیستند و در دیگر لایهها ادغام شده یا گسترش یافته اند بلکه گرایش سیاسی کلیِ خود را نیز از اصلاحطلبیِ نوع اصلاحطلبانِ وطنی برگردانده اند. آگاهی معذبِ اصلاحطلبان به اینکه گویا دیگر نمیتوان روی آن لایههای اجتماعی پشتیبان پیشین حساب کرد، باعث می شود که آنها را اجبارا به یاد فرودستان و تهیدستان بیفتند و بکوشند در معادلات خود جایی برای آنها باز کنند؛ کاری که آنها صرفاً از سر ناچاری به آن دست یازیده اند. آگاهی معذب اصلاحطلبان نتیجه مستقیمِ ازکفدادنِ هژمونیشان و واپسنشستن
به محفلهایشان است. البته مسئله برای اصلاحطلبان صرفاً به ازدستدادن هژمونی سیاسی و اقتصادی بر نمیگردد بلکه هژمونی فرهنگی را نیز در بر میگیرد. شکستِ یکهتازی اصلاحطلبان و ازدسترفتن هژمونی آنها از سال 1384 (آغاز ریاست جمهوری نهم) به بعد (که میتوان آن را به قبل از آن یعنی آغاز دولت دوم خاتمی نیز بسط داد)، هم در عرصههای سیاسی و اقتصادی بود و هم در عرصه فرهنگی. عاملان سیاسی جدیدی که در چند سال آخر مانده به پایان دولت خاتمی شکل گرفتند و بعد ارادهشان را در انتخابات 1384 نشان دادند، اول از نظر اقتصادی، بعد سیاسی و در آخر از نظر فرهنگی در جایگاهی مخالف با اصلاحطلبان قرار داشتند. تغییرات اقتصادی و سیاسی از سال 1381 به بعد (دورهی دوم ریاستجمهوری خاتمی) که نتیجه گرایش اصلاحطلبان حاکم به سیاستهای اقتصادی و سیاسی نولیبرالی بود، آرامآرام و دور از چشمهای غرق در قدرت آنها، تغییراتی بنیادی را در لایههای اجتماعیای ایجاد کرد که روزی سبب شدند اصلاحطلبان سر کار بیایند. آن لایههای اجتماعی از بیخ وبن دگرگون شدند و عملاً بهآرامی از سیاستهای اصلاحطلبان روی برگرداندند. از همان آغاز هم نمیشد به آن لایههای
اجتماعی نامِ «طبقهی متوسط» داد، اما برخی نظریهپردازانِ وابسته به اصلاحطلبان مرتکب این اشتباه بزرگ شدند و با نامیدن آن لایههای اجتماعی گوناگون با نام «طبقه متوسط»، اصلاحطلبان را دچار این توهم خوشخیالانه کردند که آنها نمایندگان طبقه متوسط کنونی ایران هستند. این اشتباه نظری، در سال 1384 گریبانشان را گرفت و برای آنها گران تمام شد. آنها هنوز فکر میکردند آش همان آش است و کاسه همان کاسه است اما چنین نبود.
دیدگاه تان را بنویسید