بد کردید با سید محمود ما...
در کشوری که میلیاردها تومان، بیحاصل، برای فوتبال بازی کردن به نوجوانی نوپا داده میشود و پیرمردان نویسنده انقلابش باید در تنهایی و فقر با ماهی نود هزار تومان مقرری در خانه نیمه مخروبهای جان بدهند. این پارادوکس، حاصل مدیریت فرهنگی در کشور است... مدیریتی که منفعتطلبان را بر صدر مینشاند.
وقت زده بود بر روی خروجی خود منتشر کرد، عکسی که متاسفانه در هیاهوی بازیهای المپیک گم شد و کسی پی نبرد که نویسنده انقلاب و شاگرد جلال آل احمد روز و روزگارش را چگونه میگذرانده است. در این نامه گلابدرهای دست التجا به وزیر مسکن وقت برده است و از درخواست جایی برای سکونت کرده است؛ او در بخشی از این نامه نوشته: «حالا صاحبخانه میگوید 20 میلیون [بده] و من گیر کردهام که چه کنم و پول ندارم و جا ندارم و تنها درآمدم همین نود هزار تومان کمک به پیشکسوتان است که ارشاد محبت میکند و من با 90 هزار تومان میخورم و
میخوابم و میزیم و مینویسم. کمکم کنید. اگر امکان دارد به خاطر خدا؛ مقام معظم رهبری فرمودند به شما بگم بگوئید جایی به من حقیر نویسنده بدهند و بنشینم و بنویسم. خدا عوضش را به شما بدهد». مردهپرستی عادت این سالهای ما است. ما بسیاری از اسطورههای خود را وقتی میشناسیم که از دستشان دادهایم؛ نمونهاش همین گلابدرهای. محمدرضا زائری در مراسم ختم این نویسنده انقلاب میگوید: «امروز از حضور در این مجلس نه می توان استفاده ای برد و نه شغلی گرفت و نه وامی، به این دلیل است كه جمعیت اندكی در این مراسم حاضر شده اند.» یکی از خبرنگاران حوزه کتاب که در زمان حیات گلابدرهای کوشیده بود با او گفتگویی انجام دهد هم پس از مرگ او در یکی از شبکههای اجتماعی مینویسد: «یادمه پارسال زنگ زدم باهاش مصاحبه کنم. حالش قشنگ خراب بود. گفت پول میگیرم مصاحبه میکنم. هنگ کردم. گوشی رو گذاشتم. دنبال ماجرای زندگیش افتادم. دوست جلال آل احمد بوده. یکی از بهترین کتابهای انقلاب رو نوشته. بعد میره خارج و بعد از هزار و یک بدبختی برمیگرده ایران.تنها و بی کس و با جیب خالی. نویسنده ها دور و برش رو میگیرن اما بعضیها نمیذارن زندگی بکنه. طبق معمول
توهمهای همیشگی... نویسنده غرب زده... چشمهاشو به این حرفها بست. با وجوداینکه جای درست و درمون برای زندگی نداشت و از دولتیها چیزی جز بی مهری ندیده بود، قلم به دست گرفت و از جنگ نوشت. دیگه بدشانسی از این بدتر نمیشه که دستنوشتهها و کتابهایی که با هزار زحمت نوشتی تو آتشسوزی از بین بره. چند بار میشه یک زندگی رو از نو ساخت؟ حالا مُرده. همه دنبال گرفتن قبر براش تو قطعه هنرمندان هستن. چرا وقتی زنده بود کسی به فکرش نبود؟چرا میگفتن گلابدرهای ادبیات رو به عقب میبره؟حالا هوار بزنید: "نویسنده متعهد انقلاب اسلامی!" بد کردید با سید محمود ما... ». گلابدرهای پس از بازگشت به میهن بیمهریهای فراوان میبیند. بسیاری او را از آنجا که از سرسپردگان به جلال آل احمد بود طرد میکنند و بسیاری دیگر او را به دلیل سکونت چند ساله در آمریکا شماتت میکردند. اما او از آنجا که هیچ وقت کوشید هیچ قافیهای را نبازد، قلم به دست گرفت و از جنگ نوشت. گلابدرهای بر خلاف بسیار دیگری از آنها که از نوشتن در پی نان و نام هستند، هیچ وقت خود را وارد جناحبندیهای مختلف نکرد و تا توانست دامن خود را از آلودگیهای حزبی منزه نگاه داشت. پس از
بازگشت به میهن دورهای از زندگی خود را در غاری در دارآباد طی کرد و دورهای را هم در فولکسش زندگی میکرد. اما در تمام این مدت دست به سوی هیچ کسی دراز نکرد. اما آنچه که قلب بسیاری از دلسوزان انقلاب را در مرگ گلابدرهای جریحه دار کرد عکسهایی بود که از خانه او منتشر شده بود. خانهای محقر و درهم ریخته با درب و پنجرههایی شکسته و دیوارهایی سیاه شده از خاکستر آتش؛ و چه اندوه بار است اگر بازیگری که برای هر ثانیه مقابل دوربین بازی کردن میلیونها تومان پول میگیرد ـ و در کنار تامین معاش، شهرت را نیز به عنوان هدیه دریافت ميکندـ از حقوقی برخوردار است و به محض بستری شدن در بیمارستانی، وزرا و مدیران و مشاوران، همه بر سر زنان و مویهکنان به همراهی عکاسان و خبرنگارانشان به ملاقات میروند و عکسهای ملاقات با بازیگر بیمار را در رسانههای خود منتشر میکنند اما نویسندگانی مثل گلابدرهای اینگونه در عسرت مطلق زندگی میکنند و میمیرند و کسی خبردار نمیشود. این تناقض، تناقض غریبی است. در کشوری که میلیاردها تومان، بیحاصل، برای فوتبال بازی کردن به نوجوانی نوپا داده میشود و پیرمردان نویسنده انقلابش باید در تنهایی و فقر
با ماهی نود هزار تومان مقرری در خانه نیمه مخروبهای جان بدهند. این پارادوکس، حاصل مدیریت فرهنگی در کشور است؛ مدیریتی که اسطورههای مردمی انقلاب را دفن میکند و به جای آنها منفعتطلبان را بر صدر مینشاند.
دیدگاه تان را بنویسید